عشق ماماني و بابايي،نازنينعشق ماماني و بابايي،نازنين، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

نازنین زهرا عشق ماماني و بابايي

ماه محرم

نازنین زهرا با لباس سبز و سربند یا فاطمه زهرا برای امام حسین رفت مجلس.دیگه نمیذاره بهش عکس بگیریم همش میخواد دوربینو از ما بگیره سربند و روسریش هم درآورد نمیذاره چیزی سرش باشه.خلاصه توی مجلس تا دو ساعت فقط راه رفت و همه جا سر زد تا بالاخره خسته شد و خوابید .من که خیلی دلم میخواد برم ولی نمیتونم به خاطر نازنین خسته میشم.ان شا الله امام حسین خودش از همه قبول کنه از من هم قبول کنه .بعدش هم با بابایی رفت هیئت و خیلی  از دیدن علم و بیرقها تعجب کرده بود و با یه کاسه آش برگشتن ولی خیلی تند بود و نازنین نتونست بخوره.عمه های نازنین و حدیث هم بودندو نازنیناز بغل  حدیث خانم پایین نمیومدتا بالاخره که راضی شد و شروع به راه رفتن کرد.موقع رفتن ع...
29 آبان 1391

بدون عنوان

ما دیروز رفتیم خونه مامان جون وتا شب ااااااااکه بابایی اومد دنبالمون اونجا بودیم خدارو شکر نازنین هم آروم بود و اذیتم نکرد.ولی دیشب سرفه هاش بدتر شده بود حالا داروهاشو بهش دادم و چون صبح زود بیدار شده خوابیده آروم و معصوم.بابایی هم رفته سر کار تا ببینیم کی برمیگرده.
26 آبان 1391

سونو گرافی و مشخص شدن نی نی مون

.راستی دیروز رفتم سونو گرافی خدارو شکر همه چیزش خوب بود بچمون دختر گل گلی هست مثل نازنین زهرا شیرین و بامزه الهی قربونشون برم .بابایی هم کلی خوشحال شد.همش میگه نازنین میشه حامی یاسمین زهرا.الهی که هر دوتاشون همیشه شاد و سالم  باشند در پناه خدا.
24 آبان 1391

حرفها و کارهای نازنین زهرا

الهی شکر نازنین امروز بهتر بود دیشب هم راحت خوابید.حالا بگم از کارهاش و حرفهاش.موقعی که صداش میکنیم میگه به یعنی بله-تا صدای بوق ماشین میشنوه میگه بابا-موقعی که ببینه من دارم وضو میگیرم میگه ادا یعنی الله و جانمازمو میاره-موقعی هم که ببینه من دارم چیزی میشورم تا کارم تموم میشه میره طرف در بالکن یعنی من برم لباس آویزون کنم نازنین خانم هم بره بیرون.روسری میکنه سرش کیف هم میندازه روی دستش میگه دده.شبها هم دست میندازه دور گردنم تا بخوابه .هر چه خدارو شکر کنم بازم کمه که این نعمت به این بزرگی به من داده.فردا هم میخوام برم سونوگرافی تا ببینیم اون خوشگل تو راهی چیه ان شا الله هر چی که باشه سالم باشه برای ما هیچ فرقی نمیکنه. ...
22 آبان 1391

نا آرومی های نازنین

ا ین چند روز که چیزی ننوشتم اتفاق خاصی پیش نیومد  همه چیزمثل همیشه بود همه جا امن و امان.ولی از روز جمعه تا حالا نازنین نا آرومی میکنه همش میخواد بغل بشه دیشب هم تب کرده بود نمیدونم ولی فکر کنم میخواد دندون در بیاره.خدا کنه بچم زودتر خوب بشه اصلا حوصله نداره.
21 آبان 1391

خوابیدن نازنین زهرا

جمعه شب نامزدی دعوت داشتیم و ما زودتر رفتیم.بعد که عمه های نازنین اومدن نازنین خیلی خوشحال شد و خوشبختانه دیگه کاری به من نداشت و همش پیش عمه ها و فاطمه و حدیث بود.خدارو شکر از موقعی که راه میره باز بهتر شده و کمتر به من میچسبه.هر وقت میخوایم بخوابیم دوست داره پیش من و بابایی باشه و بهش میگم بیا تو جیگر مامان بخواب میاد توی بغلم و برای چند ثانیه میچسبه تو بغلم و بعضی وقتها همونجا خوابش میبره.بعضی شبها هم اینقدر با بابایی بازی میکنه تا خسته بشه و خودش بیاد بخوابه .همش میاد پیشم و میگه به به.بعضی وقتها دیگه نمیدونم باید بهش چی بدم همه چیز خورده.الان هم پیش بابایی خوابیده که من تونستم بیام بنویسم وگرنه نمیذاره همش میگه من و باید بشینه خودش دست...
14 آبان 1391

عید قربان

روز پنج شنبه خونه داداش دعوت بودیم و من و نازنین همراه بابایی که میخواست بره دعای عرفه رفتیم و ناهار اونجا بودیم.تا عصر که بقیه هم اومدن وبه  نازنین حسابی خوش گذشت.شب که اقایون اومدن من مانتو پوشیدم و نازنین دیگه از بغلم نمیومد پایین و همش میگفت دده.چون بابایی روزه بود نیومد و من شب خونه مامان موندم ونازنین از بس خسته بود سریع خوابید و صبح ساعت هشت و نیم بیدار شد  و چون مامان اینا هر سال عید قربان قربونی میکنن_براشون ببعی اوردن و نازنین خیلی خوشحال شد و همش داخل حیاط بود. و میگفت ببه.تا ظهر که دیگه بابایی زنگ زد و گفت عمه ها میخوان برن پارک و اومد دنبال ما و با هم رفتیم بوستان خانواده.خیلی خوش گذشت و پارک بازی هم بود مگه نازنین خا...
6 آبان 1391
1